در زمان - شهلا حسینی

یادداشتی بر نمایشگاه «در زمان»

یک / روز آخر نمایشگاه شد ببینیمش. وقتی که رسید از ما گذشت، دنبال عینکش می‌گشت اما یکی روی چشمانش بود؛ احتمالاً یکی برای دور بود و دیگری نزدیک. چند بار پلکان گالری را بالا-پایین ‌رفت و من دنبالش. در راه پله در حرکت بود که سلام کردم و کوتاه ایستاد، با هم پلکان را بالا رفتیم و کنار بخاری نشستیم. از خانه-آتلیه‌اش گفت، که حالا داشت ترکش می‌کرد. از شعر که هیچوقت اموراتش بدون آن نگذشته و از پدرش که در نوجوانی او را برده موزه‌های اروپا و یه دل سیر کار دیده و چقدر از اون به بعد توقع‌اش از خودش بالا رفته؛ هیچوقت در هنر شاگردی نکرده و شاگرد نداشته جز زمان جنگ که این تنها راه امرار‌معاش می‌توانسته باشد وسعی می‌کرده تا به شاگردانش بفهماند لازم نیست شبیه او یا دیگری باشند…

این را شهلا حسینی راجع به اینستالیشن اش می گوید: «حالِ بودن، مثل دم و بازدم هی کم و زیاد می‌شود، بودن است که انگاری می‌تپد».

می‌گوید اجرای اینستالیشن‌اش سه ماه طول کشیده و اندازه‌‌ها  را نسبت به ابعاد گالری طراحی کرده، اما تا سه روز آخر در آتلیه خودش بوده و نور متمرکز درآتلیه‌اش همانی بوده که می‌خواسته اما اینجا باید صورتی‌تر می‌بود. از جسم بر زمین افتاده در اینستالیشن‌اش می‌گوید: «تناسباتش را از بدن خودم درآوردم». از اولین استادش در هنرستان، ایرج محمدی یاد می‌کند و از اولین نمایشگاه انفرادی‌اش قبل انقلاب در گالری سیحون که آن روزها گالری خوبی بود، موزه آن زمان از او چند کار خریده و حالا حتی اجازه دیدن یا عکس گرفتن از آثارش را به او نمی‌دهد! از حال و هوای آن روزهای هنرهای زیبا و نقاشی‌های بزرگش که ناپدید شد.
از علاقه‌اش به طراحی صحنه تئاتر می گوید:«طراحی تئاتر را به خاطر این دوست دارم که آدم‌ها می‌توانند در این فضاها حرکت کنند و کسانی که آن فضا را می‌بینند که چقدر این اشیا و تقسیم‌بندی‌های افق احاطه‌شان کرده، باعث می‌شود حضور پیدا کنند در آن فضا..»

«قصه نمیخواهم بسازم، می‌خواهم فضایی که می‌سازم به خودی خود حامل باشد. بی‌واسطه تر، حتی بدون استیتمنت.»

دو / فضایی که تورا می‌کِشد تا ته..
بودن و  صداها محو و دور.. گویی حقیقت اینجاست..
آغشته به رگ و خون و گودالی در سر… و کپسول اکسیژن بزرگ که هیچ اتصالی با حجم تن ندارد.. زمینه آغشته به سفیدی و بندهای سفید آویزان، دریچه نوری از دور، که تا می‌آیی کشفش کنی و نزدیکش شوی بی‌فروغ می‌شود…
وارد که می‌شوی، جسمی نزار وگوشتی و درهم تنیده و نیمه‌جان را در زمین سرد می‌بینی، نزدیک که شدی، آشناست.. تکه گوشتی، خزنده‌ای، جانوری،.. کم کم خطوط در انحنایش را تشخیص می‌دهی و گودالی به درون.
حالا صدا و نورهای محو و آشنا احاطه‌ات می‌کنند.
از توده بندها و مسیر پاک شده از سفیدی، عبور می‌کنی؛ به دریچه نور می‌رسی، کم می‌شود و همچنان در رفت و آمد.
همه چیز در این اتاق هاله دارد، نورها و صداها و اجسام..
اتاقی از آنِ خود
در گالری استیتمنتی نیست تنها چند جمله از “چهار کوارتت”، تی اس الیوت روی دیوار بیرون گالری که ممکن بود ببینی‌اش: «گذشته و حال شاید هردو در آینده حاضر باشند، و شاید گذشته شامل آینده است. اگر زمان، همه، جاودانه حال باشد، همه‌ی زمان، باز ناخریدنی ست».

سه / زمانی که لازم است تا رسیدن به بیان. هر چند که با ورود به قسمت دوم اثر این امکان پذیر می‌شود. شهلا حسینی هم وغم خود را برای اینستالیشن یکی می‌کند تا به هدف خود نزدیک شود. قصه‌ای است بدون ابتدا و انتها. او در پی راهی برای تولید زمانی دیگر است. و امکانات تجسمی را راهی به آن می‌داند. شاید ایشان زمان خلق و لحظات بی‌قراری را بخواهد با مخاطب در میان بگذارد که بعید به نظر می‌آید. اصولا در فرایند به اندیشه رسیدن اثر هنری، ارجاء به چنین زمانی در گذشته و یادآور، مغایر با تعریف این فرایند در دنیای هنر است. ولی اثر هنری زمان درونی خود را دارد. همچنین زمانی در بستر خوانش و زمانی درونی یا ذهنی در خوانش مخاطب ایجاد می‌شود. ولی بیش از آنکه به زمانِ درونی اثر اکتفا کند، به دو زمان دیگر قائل است. هر چند که به‌هر‌حال هر اثر هنری جدا از متن نیست و هر متنی زمانی دارد. حسینی انتخاب خود را در اینستالیشنی از زمان و مکان‌های گوناگون و دور و نزدیک قرار می‌دهد و یا یک شاخه درخت را با دست‌کاری، در دوگانگی موجودیتی آشنا می‌گذارد. این نشان از مقاومت ایشان در برابر خوانش مکانی و زمانی است؛ که کنتراستی هارمونیک با تن‌ها و مایه‌های نزدیک به هم، ترکیبات او را سرهم می‌کند. در ترکیب‌ها جنسی از نمایش وجود دارد. رابطه و وضعیت المان‌ها نسبتی دارد که با حضور مخاطب یک‌رنگ می‌شود. 1

______________________
1- قسمت سوم این متن، نوشته علیرضا رفوگران است که از او تشکر می‌کنم.